♥♥♥فرشته های عاشق♥♥♥

♥♥♥حرفی ندارم..من حاضرم حتی جانم به لبم برسد،اگرتوجانم باشی...♥♥♥


آخرین دفعه باشه که اینجوری دلتنگ میشی

 

فهمیدی؟؟؟؟انقدرگریه نکن،انقدرنفس نفس نزن

 

اون دیگه رفته

 

تموم شد

 

بس کن

 

نذاربادیدن حال توبیشترعذاب بکشم

 

اگربه فکرت بودتنهات نمیذاشت،نمیرفت ودیگه حتی پشت سرش روهم نگاه نکنه

 

اگرحتی یکم ارزش واست قایل بودلااقل یه خبری ازت میگرفت

 

گفتم انقدرزجه نزن

 

تمومش کن

 

اون دیگه رفته وبرنمیگرده،یاطاقت بیاریاهمینجا زندگیتوتموم کن

 

چون منم دیگه طاقت ندارم ای دل صبورم

(بازم نوشته ی خودم...نگیدچقدازخودراضیه ها)

 

نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:42 توسط ♥نگین♥| |

 

روزآخری که دیدمش بهم گفت:همه چی تموم شد

 

اصلافکرشونمیکردم یکی روکه انقددوسم داشت وعاشقم بودبیادبهم بگه فکرکن منی نبوده،فکرکن مایی نبوده،برویکی دیگه روپیداکن

 

سرجام خشکم زده بود،همش فکرمیکردم(خدایاواقعابیدارم یادارم خواب میبینم؟)فقط حرکات لباش رومیدیدم ولی هیچی نمیتونستم بشنوم.

 

فقط داشتم باخودم کلنجارمیرفتم که این واقعیته یادروغ؟باورکردنی نبود،کسی که تنهادلیل زنده بودنم بخاطراون بودبیادبگه دیگه ازت خسته شدم.

 

همینجوراشکام سرازیرمیشدواون همینجورحرف میزد،بی اونکه بیادبگه:عزیزم گریه نکن وگرنه منم گریه میکنما

ولی ایندفعه فرق میکرد...

 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:9 توسط ♥نگین♥| |

دلم تنگه...دلم واسه اونی که همیشه می گفت دلتنگ نباش تنگه...

دلم واسه اونی که همیشه میگفت همه چیزدرست میشه،نگران هیچی نباش تنگه...

کاشکی حتی میشدیه نشونی ازش پیداکنم

کاشکی حتی میشدحرف دلموبهش بزنم وبگم که دوستش دارم

خیلی زودگذشت...

عشقی که فکرشومیکردیم سالهای سال میمونه،تاهمیشه...خیلی خیلی زودگذشت

یه روزبرگشت بهم گفت:

ازت نمیخوام که باهام باشی،نمیخوام بازم برگردی پیشم،فقط بهم بگوهنوزهمون حس قدیم روبهم داری؟؟؟؟هنوزم همونقدرواست مهمم؟؟؟

دوست داشتم بگم آره

توعشق منی،اما...

بهش گفتم:تمومش کن

داری منوگیج میکنی

بس کن

تقصیرخودم بود

واون رفت ورفت ورفت

حتی برنگشت تابگه خداحافظ

حتی برنگشت تابهم بگه مثل همیشه مواظب خودت باش

اون رفت

وتمام...

 

نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:1 توسط ♥نگین♥| |

به كوری چشم تو هم كه باشد حالم خوب ِ خوب است

اصلا هم دلم برایت تنگ نشده

حتی به تو فكر هم نمیكنم

باران هم تو را دیگر به یاد من نمیآورد

مثل همین حالا كه میبارد...

... لابد حالا داری زیر باران قدم میزنی

.
.
.

اما...

چترت را فراموش نكن !
لباس گرم را هم......
مراقب خودت برای دلم باش عزیزم....
 
نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:35 توسط ♥نگین♥| |

 

هم ترانه! ياد من باش! 

بی بهانه ياد من باش

وقت بيداريِ مهتاب 

عاشقانه ياد من باش!

اگه باشی با نگاهت، ميشه از حادثه رد شد!

ميشه تو آتيش عشقت، گُر گرفتنُ بلد شد! 

اگه دوری، اگه نيستی، نفس فرياد من باش!

تا ابد، تا تهِ دنيا، تا هميشه ياد من باش!

نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 2:17 توسط ♥نگین♥| |

http://asheganeh.ir/

ای مـــــــــــرد
مردانگی ات را با شکستن دل دختری
که دیوانــــه ی توســــت ثابت نکــن
مردانگی ات را با غروربی اندازه ات به دختری
که عاشق توست ثابت نکن
… … مـردانگی اینهـــــــا نیســت
مردانگی را زمانی میتوانی نشان دهی
که دختری با تمام تنهایی اش به تو تکیه کرده
که دختری با تکیه به غرور تو
در این دنیای پر از نامردی قدم بر میدارد ..

نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 2:5 توسط ♥نگین♥| |

تو کیستی؟

هان؟
یادم آمد...
تو همانی که روزی با پاهایت آمدی
و نماندی و رفتی!!!
و من...
من همانم
که روزی با دلم آمدم و ماندم و ماندم

نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:44 توسط ♥نگین♥| |

به خاطر روی زیبای تو بود

که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند

به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود

که دست هیچ کس را در هم نفشردم

به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود

که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم

به خاطر دل پاک تو بود

که پاکی باران را درک نکردم

به خاطر عشق بی ریای تو بود

که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم

به خاطر صدای دلنشین تو بود

که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست

و به خاطر خود تو بود....

نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:38 توسط ♥نگین♥| |

دستـــِ خودتـــ نیستـــ ...

 

 زטּ کهـــ باشـــی

 

 گهگاهـــ حریصـــانهـــ بـــو میکنـــی دستهایتـــ را

 

شایـــد عطـــر تلـــخ و گـــس مردانهـــ اش

 

لابهـــ لای انگشـــتانتـــ باقـــی مانـــدهـــ باشـــد

 

دستـــِ خودتـــ نیستـــ...

 

زטּ کهـــ باشـــی

 

گاهـــی دوستـــ داری

 

تکیهـــ بـــدی، پنـــاهـــ ببـــری و ضعیفـــ باشـــی

 

دستـــِ خودتـــ نیستـــ...

 

زטּ کهـــ باشـــی

 

گاهـــی رهایـــش می کنـــی و پشتـــ ســـرش آبـــ می ریـــزی

 

و قناعتـــ می کنـــی بهـــ رویـــای حضـــورش

 

بهـــ ایـــن امیـــد کهـــ او خوشبخـــت باشـــد

 

دستـــِ خودتـــ نیستـــ

 

زטּ کهـــ باشـــی

 

همـــه ی دیوانـــــــــگی هـــای عالمـــ را بلـــدی ..!!!

نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:37 توسط ♥نگین♥| |

نگاه کن که غمدرون دیده ام 

 

چگونه قطره قطره آب می شود

 

 چگونه سایه ي سیاه سرکشم 

اسیردستِ افتاب می شود 

نگاه کن تمام هستیم سفید می شود 

شراره اي مرا به کام می کشد 

مرا به اوج می برد مرا به دام می کشد 

نگاه کن تمام اسمان من پر از شهاب می شود

 تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطرها و نورها 

نشانده ای مرا کنون به زورقی ز ابرها امیدها، بلورها 

مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعرها و شورها

 نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیانِ سرخ رنگ ساده دل ستاره چینِ برکه هاي شب شدم ....


 

نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:36 توسط ♥نگین♥| |

سلام

نمی دونم بازم میای تا حرفای دلموبخونی یانه...؟

نمیدونم هنوزهمونم برات یاواقعامنوازدلت بیرون کردی...

کاش میتونستم تمام حرفای دلموبهت بزنم...

فقط میخوام یه چیزبگم...

گاهی وقتادرعرض چندثانیه دل کسی روکه دوس داری میشکنی،من روازبابت اون ثانیه هاببخش

دوستت دارم...

آخرین بارکه این حرفوبهت زدم بااصرارخودم هیچ جوابی ازت نگرفتم

ولی الان بهم بگو

حرف دلتوبهم بگو...

دوسم داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:29 توسط ♥نگین♥| |


دلم گرفت ای هم نفس

پرم شکست تو این قفس

تو این غبار    تو این سکوت

چه بی صدا     نفس نفس

از این نامهربونی ها دارم از غصه می میرم

رفیق روز تنهایی یه روز دستاتو می گیرم

تو این شب گریه می تونی پناه هق هقم باشی

تو ای همزاد همخونه چی میشه عاشقم باشی

دوباره من   دوباره تو

دوباره عشق    دوباره ما

دو همنفس    دو همزبون

دو همسفر    دو هم صدا

تو ای پایان تنهایی پناه آخر من باش

تو این شب مرگی پاییز بهار باور من باش

بذار با مشرق چشمات شبم روشنترین باشه

می خوام آیینه خونه با چشمات همنشین باشه

دلم گرفت ای همنفس

پرم شکست تو این قفس

تو این غبار    تو این سکوت

چه بی صدا

نفس نفس

نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:23 توسط ♥نگین♥| |


روزی آمد که دل بستم به تو


از سادگی خویش دل بستم به قلب بی وفای تو


روزها میگذشت و بیشتر عاشقت میشدم


یک لحظه صدایت را نمیشنیدم غرق در گریه میشدم


روزی تو را نمیدیدیم از این رو به آن رو میشدم!


گفتی آنچه که میخواهم باش


از آنچه که میخواستی بهتر شدم


گفتی تنها برای من باش


از همه گذشتم و تنها مال تو شدم


روزی آمد تنها شده ام


باز هم مثل گذشته همدم غمها شده ام


راهی ندارم برای بازگشت


به یاد دارم شبی دلم تنها به دنبال ذره ای محبت میگشت


نمیپرسم که چرا مرا تنها گذاشتی


نمیپرسم که چرا قلبم را زیر پا گذاشتی


میدانستم تو نیز مثل همه …


فرياد زدم و گفتم دیگر مهم نیست بودنت

 

اما تو كه ميدانستي نبودنت چقدر مهم است


این تو بودی که روزی گفتی با دنیا نیز عوض نمیکنم تو را


دنیا که سهل است ، تو حتی نفروختی به کسی دیگر مرا


مثل یک جنس کهنه ، دور انداختی مرا!


نمیدانستم برایت کهنه شده ام


هنوز مدتی نگذشته که برایت تکراری شده ام


مهم نیست ، برای همیشه تو را از یاد میبرم


قلبم هم نخواهد، خاطرت را خاک میکنم


تو نبودی لایق من ، تو نبودی عاشق من


میمانم با همان تنهایی و غم

نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:14 توسط ♥نگین♥| |

دخترزيبائي نيستم

موهائي دارم سياه که فقط تا زير گردنم مي‌‌آيد

و نه شب را به يادت مي‌‌آورد

نه ابريشم

نه سکوتِ شاعرانه

نه حتي خيال يک خوابِ آرام

پوستِ گندمي دارم

که نه به گندم ميماند

نه کوير

و چشم هائي‌

که گاهي‌ سياه ميزند

گاهي‌ قهوه اي

دست‌هايم

دست هايم مهربانند

و هر از گاهي‌

برايِ تو

به يادِ تو

به عشقِ تو

شعر مي‌‌نويسند

مرا همينطور ساده دوست داشته باش...

 

نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:15 توسط ♥نگین♥| |

نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:9 توسط ♥نگین♥| |

نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:44 توسط ♥نگین♥| |

مطمئن باش و برو ضربه ات کاري بود

 دل من سخت شکست و چه زشت به من و سادگيم خنديدي

به من و عشق پاکي که پر از ياد تو بود

و به يک قلب يتيم

 که خيالم مي گفت تا ابد مال تو بود

تو برو برو تا راحت تر تکه هاي دل خود را سر هم بند زنم

نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:27 توسط ♥نگین♥| |

وقتی خاطره های آدم زیاد می شه

دیوار اتاقش پر می شه از عکس،

اما همیشه دلش واسه اونی تنگ می شه که نمی تونه عکسشو به دیوار بزنه!

نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:24 توسط ♥نگین♥| |

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من...
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت

 

نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:22 توسط ♥نگین♥| |

 

سالها رفت و هنوز

 

یک نفر نیست بپرسد از من

 

 

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

 

صبح تا نیمه ی شب منتظری

 

همه جا می نگری

 

گاه با ماه سخن می گویی

 

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

 

 

راستی گمشده ات کیست؟

 

کجاست؟

 

صدفی در دریا است؟

 

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:19 توسط ♥نگین♥| |

 

(¯`v´¯)
`*.¸.*´
¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)
(¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`•
  ****            ****  
***____*** ***__ ***
***________****_______***
***__________**_________***
***_____________________***
***_____________________***
***________________***
***_________________***
***_______________***
***___________***
***_______***
***___***
  *****    
***  

•.♥"دستم" را بگير
و مرا ببر به دور "دست" هايی که
در "دست رس " هيچ "دستی" نباشم♥.•

 

نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:1 توسط ♥نگین♥| |

ببین جدایــی چه به روزمــن آورد،که دراین ســکوت ندارم همدمـــی...جزغـــم وقطــره هــای اشـــک

نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:48 توسط ♥نگین♥| |

قایقم دررودتنهایی

                           به گِل مانـــــــــده استـــ

تاچشـــم کارمی کند

                            تنهــــایی است.

باورکن اغراقــ نمی گویم،

به عصمت همین شقایقـ های جـــوان

                                                 ســــــــــــــوگند،

این را از ته دلـ می گویم

تنهایی شـده است

                           پاره ایـ ازنـامم.

آسمان انـدیشه امـ ،

                           دشت خیالم،

همسایـــه ی زیستنـ ام.


همیشه درخواب زاران

به دنبـال کسی می گردمــ ،

که تنهاییم را بــه او

                         بفروشمــ ،

وتمامی جزایرراگشته امـ ،

اما،

      نیافتم کسی را

                            هنوز،

که تنهـاییم را

                        بخـــــــــــــــــــرد.  

  براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:32 توسط ♥نگین♥| |

آه اگر،

       زنجره ای دردل شب

                                 می خواند.

آه اگر،

       شب پره ای دردل شب می رقصد.

سخن ازعشق

                   من است.

توخودت

          می دانی،

همه ی ترانه ها،

                     سرودهای این دلم،

                                              برای توست.

توی این غربت دور

                        عاطفه

توی این جنگل خشک

                        معرفت،

توی این آشفته بازار

                        رفاقت،

توروداشتن،

              باتورفتن،

                         تاته جاده ی عشق،

خودسعادت کمی نیست.

توهمه

       دارو

            ندارو

                   اعتبارم،

باتورفتن

          باتوبودن

                       توروداشتن،

خود

       سعادت

                 کمی نیست. 

 

نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:37 توسط ♥نگین♥| |

نوشته شده در سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:44 توسط ♥نگین♥| |

 گفت :جبران می کنم!

گفتم کدام را؟

عمر رفته را؟

روح شکسته را ؟

دل مرده اما تپنده را ؟

حالا ...من هیچ

جواب این تار موهای سپید را می دهی؟

نگاهی به سرم کرد و گفت وای ... خبر نداشتم!!!

چه پیر شدی !

گفتم :جبران می کنی!

گفت: کدام را؟ !!!

 

نوشته شده در سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:41 توسط ♥نگین♥| |

 


 

در مهربانی نگاهت

 

ذوب می شود یخ احساسم

 

با تو

 

می توان آسوده

 

در انتهای راهی که

 

به بن بست رسیده است

 

و بالا رفت

 

از دیوار روزمرگی ها

 

و نترسید

 

از آنچه پشت دیوار است

 

 

 

کم کم یاد خواهی گرفت

 

تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست

 

و زنجیر کردن یک روح را

 

اینکه عشق تکیه کردن نیست

 

و رفاقت اطمینان خاطر

 

ویاد می گیری که بوسه ها قرارداد نیستند

 

و هدیه ها معنی عهد و پیمان نمی دهند

 

کم کم یاد می گیری

 

که حتی نور خورشید هم می سوزاند

 

اگر زیاد آفتاب بگیری

 

باید باغ خودت را پرورش دهی به جای اینکه

 

منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد

 

یاد می گیری که میتوانی تحمل کنی

 

که محکم باشی پای هر خداحافظی

 

یاد می گیری که خیلی می ارزی

نوشته شده در سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:56 توسط ♥نگین♥| |

 از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است .

 
از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد .
 
از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان .
 
از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است .
 
از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهی است .
 
از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن می سوزد .
 
از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست .
 
از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آدم ربائی هست که قلب را به سوی خود می کشد .
 
از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد .
 
از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .
 
از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود .
 
از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد .
 
از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد می شود .
 
از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر می گذارد.
 
 

از خودم پرسیدم عشق چیست؟گفتم …………………….
دوستت دارم تا اخرین نفس عزیزم

نوشته شده در سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:52 توسط ♥نگین♥| |

درتنهایی فکرکردم یکی هست که همیشه کنارم می ماند،ولی تورفتی ونموندی،چرا؟؟چرا؟؟من که تسلیم عشق توشدم،چرا؟گذاشتی رفتی ولی من هنوزچشم به درم تابرگردی

هنوزچشم انتظارتم که برگردی،چرارفتی؟؟چرامن روباکوله بارغم رهاکردی؟؟چرارفتی؟چرافکرکردی من بی توهم میتوانم عاشق بمانم؟؟جواب این همه مهربانی وفاست نه جدایی،چرا؟؟

بی تومثل یک گلٍ پژمرده خواهم مرد

ولی توبی آنکه به حرفهایم گوش کنی خودراجداکردی

بدان بعدازاین خاطرات تلخت که برایم یادگارمانده،دفتری به نام دفترتنهایی می سازم تاتمام مردم بعدازرفتنت بدانند،بعدازاین همه ناراحتی بفهمندتومراباکوله بارغم رهاکردی!!تادرسی ازعشق بگیرند

چرارفتی؟؟؟؟

نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:40 توسط ♥نگین♥| |

شبی ازپشت تنهایی نمناک وبارانی،تورابالهجه ی گلهای نیلوفرصداکردم،تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعاکردم

پس ازیک جستجوی نقره ای درکوچه های آبی احساس،توراازبین گلهایی که هرتنهاییم روییده باحسرت جداکردم،وتودرپاسخ آبی ترین موج شعاع دلم گفتی:

دلم حیران وسرگردان چشمان رؤیایی ومن تنهابرای دیدن زیبایی آن چشمان،تورادردشتی ازتنهایی وحسرت رهاکردم

همین بودتنهاحرفت ومن بعدازعبورتلخ وغمگینت،حریم چشمهایم را،برروی اشکی ازجنس غروب ساکت ونارنجی خورشیدواکردم

نمیدانم چرارفتی؟!نمیدانم چرا؟؟؟!شایدخطاکردم.وتوبی آنکه فکرغربت چشمان من باشی،نمیدانم کجا؟تاکی؟برای چه؟؟؟؟!ولی رفتی وبعدازرفتنت رسم نوازش درغم خاکستر،گم شد

گنجشکی که هرروزازکنارپنجره بامهربانی دانه برمی داشت،تمام بالبهایش غرق دردانه شد

وبعدازرفتنت آسمان چشمهایم خیس باران بودوبعدازرفتنت انگارکسی حس کردمن بی توتمام هستم وازدست خواهم رفت

کسی حس کردمن بی توهزاران باردرهرلحظه خواهم مردوبعدازرفتنت دریاچه بغضی کرد،کسی فهمیدتونام مرا ز یادمیبری،ومن هنوزآشفته ی چشمان زیبای توأم برگرد

ببین که سرنوشت انتظارمن چه خواهدشدوبعدازاین همه طوفان روح وشک وتردید،کسی ازپشت قاب پنجره آرام وزیباگفت:

توهم درپاسخ این بی وفایی هابگودرراه عشق وانتخاب آن خطاکردم ومن درحالتی بین اشک وحسرت وتردید،کنارانتظار،که بدون پاسخ مانده بودومن دراوج پاییزی ترین ویرانی یک دل،میان غصه ای ازجنس بغض کوچک یک ابر،نمیدانم چرا؟؟؟شایدبه رسم عادت پروانگی ها

ومن بازبرای شادی وخوشبختی باغ قشنگ آرزوهایش دعاکردم

نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:5 توسط ♥نگین♥| |

زندگي دفتري از خاطره است

يك نفر در دل شب ، يك نفر در دل خاك

يك نفر همدم خوشبختي هاست ، يك نفر همسفر سختي هاست

چشم تا باز كنيم عمرمان مي گذرد ، ما همه همسفريم

 

نوشته شده در چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:0 توسط ♥نگین♥| |



میخوام عاشق بشم اما........تب دنیا نمی زاره

سر راه بهشت من .......درخت سیب می کاره

نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:25 توسط ♥نگین♥| |

 

نوشتن ندارد لابد، اما می‌نویسم

 

شاید چون کلمه‌ها معجزه دارند با خودشان، و من به معجزه‌های کوچک زنده‌ام.

این روزها که انگار مست‌ام، و مثل پاندول،

از خیلی خوب، به خیلی بد، در حال رفتن و آمدن،

این روزها که برگ‌ها آرام و اندوه‌بار می‌ریزند

و آفتاب یک جور قشنگ ِ دلخواهی‌ست،

که همین‌جوری دارم شهریور پارسال را مرور مي‌كنم

که ببینم چه‌ام بوده

آن موقع، بلکه بفهمم حالا چه‌ام هست، که ببینم

سال پیش، درست توی همین روزها آن آلبوم

ستار ِ بچه‌گی‌ها را کشف کرده‌ام و چه‌قدر دلم لرزیده،

درست همین روزها که دوباره همان آلبوم را گذاشته ام

و ملودی‌ها و ترانه‌ها و کلمه‌های محشر٬

انگار از نمی‌دانم کجا دوباره آمده باشند بالا،

و یادم بیفتد همه‌ی آن در خانه‌ی کوچک آن محله‌ی

قدیمی راه رفتن‌های دختره‌ی پنج، شش ساله و زمزمه کردن‌ها، همین،

همین روزها، فکر می‌کنم که کار ما، دست کم کار من،

این نیست که به قول آقای شاعر بین گل نیلوفر و قرن،

پی آواز حقیقت و این چیزها باشم، همین که این تصادف‌ها، همین لحظه‌ها را پیدا کنم،

همین که نفس بکشم توی همین لحظه‌ها و همین

هم‌زمانی‌ها و نشانه‌ها، برایم کافی‌ست

نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:23 توسط ♥نگین♥| |

تو ميري و من فقط نگاهت ميکنم، تعجب نکن که چرا گريه نميکنم
بي تو يک عمر فرصت براي گريستن دارم، ولي براي ديدن تو فقط همين يک لحظه باقيست
هر جا که باشي، چه با من چه با ديگري خوشحاليت آرزوي قلبي من است!
.
.
.
اگه گفتم خداحافظ، نه اينکه رفتنت ساده است، نه اينکه ميشه باور کرد دوباره آخر جاده است
خداحافظ واسه اينکه نبندي دل به روياها بدوني بي تو و با تو همينه رسم اين دنيا
حالا که رفتني شده اي طبق گفته ات باشه، قبول
لااقل اين نکته را بدان: آهن قراضه اي که چنان گرم گرم گرم در سينه مي تپيد دلم بود نامهربان، خداحافظ
.
.
.
نه ديگر شعر ميخوانم نه ديگر شعر ميخواني
نه ديگر قدر ميدانم نه ديگر قدر ميداني
نه ديگر حرف هاي راست نه ديگر زندگي با ماست
همان شد که دلت ميخواست
.
.
.
کاش به جاي جدايي مردن بود ، چون مردن يک لحظه است و جدايي ذره ذره مردن
.
.
.
هنوز نيامده اي خداحافظ ؟
تقصير تو نيست
هميشه همين گونه بوده ، برو اما من پشت سرت دست نه ، دل تکان مي دهم !!
.
.
.
تقصير هيچکس ديگه نيست ، قصه ما تموم شده
حيف همه خاطره ها ، به پاي کي حروم شده
.
.
.
بمون بگو چکار کنم ، دنيا پر از درد و غمه
تموم زندگيم توئي ، تو هم که اخمات تو همه
.
.
.
من و تو دست در دست هم خواستيم آغاز کنيم، پس چرا قصه اين گونه شروع شد: يکي بود، يکي نبود
.
.
.
تو اين روياي سر در گم خدا حافظ گل گندم
تو هم بازيچه اي بودي تو دست سرد اين مردم
خدا حافظ گل پونه که باروني نميتونه
طلسم رو بر داره از اين پاييز ديوونه
.

.
.

گفتي محبت کن برو
باشد خداحافظ ولي
رفتم که تو باور کني
دارم محبت مي کنم
.
.
.
اي کاش آشنائيها نبود يا به دنبالش جدائي ها نبود
يا مرا با او نمي کردي آشنا يا مرا از او نمي کردي جدا
.
.
.
گفتي خدا حافظ. گفتم نمي خواهي مرا؟
باشد…….نخواه…… اما اي کاش مي گفتي چرا؟


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 8:52 توسط ♥نگین♥| |

 

 

 

عشق من

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:49 توسط ♥نگین♥| |

هميشه همينطور بوده!!!!

عاشق كه مي شوي رهايت مي كنند!!!!! گويي مي آزمايندت!!!

رهايت مي كنند تا ايمان بياورند كه باز ميگردي!!!

رهايت مي كنند تا خود نيز بدانيكه در بندي و راهيجز بازگشت نيست....... در بند آن چشمان زيبا و صدايي كه آرام

است و دلنشين و ترابا عشق پيوند ميدهد،

و همواره ميدان عشق همين بوده است،

عاشقت كنند و رهايت سازند........

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:49 توسط ♥نگین♥| |

من بودم و

تو

و یک عــــــــــــــــــــــــــــالمه حرف…

و ترازویی که ســــــــــــــهم تو را از شعــــــــــــرهایم نشان می داد!!!

کاش بودی و

می فهــــــــــــــــمیدی

وقت دلــــتنگی

یک آه

چــــــــقدر وزن دارد…

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:39 توسط ♥نگین♥| |

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

سکوت را فراموش می کردی
تمامی ذرات وجودت، عشق را فریاد می کرد.


اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

چشمهایم را می شستی
و اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی.


اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

نگاهت را تا ابد بر من می دوختی
تا من بر سکوت نگاه تو
رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم.


ای کاش می دانستی...
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

هرگز قلبم را نمی شکستی
گر چه خانه ی شیطان شایسته ی ویرانی است.

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:38 توسط ♥نگین♥| |

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام...

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:33 توسط ♥نگین♥| |

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی

آره بازم منم همون دیونه همیشگی

فدای مهربونیات چه میکنی با سرنوشت؟!

دلم واست تنگ شده بود این نامه رو برات نوشت!

حال من و اگه بخوای رنگ گلای قالیه

جای نگاهت بدجوری تو صحن چشمام خالیه

ابرا همه پیش منن اینجا هوا پر از غمه

از غصه هام هرچی بگم جون خودت بازم کمه

دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون

فریاد زدم یا تو بیا یا منو پیشت برسون

فدای تو یه وقت شبا بی خوابی خسته ات نکنه

غم غریبی عزیزم سرد و شکسته ات نکنه

چادر شب لطیفتو از روت شبا پس نزنی

تنگ بلور آبتو یه وقت ناغافل نشکنی

اگه واست زحمتی نیست بر سر عهدمون بمون

منم تو رو سپردمت دست خدای مهربون

راستی دیروز بارون اومد منو خیالت تر شدیم

رفتیم تا اوج آسمون با ابرا هم سفر شدیم

از وقتی رفتی آسمون پر کبوتره

زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بدتره

فدای تو نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم !

حقیقتو واست بگم به آخر خط رسیدم

رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی

قسمت تو سفر شدو قسمت من آوارگی

به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته

یه قلب تنها و کبود هلاک یک نگاهته

من میدونم‌من میدونم همین روزاعشق من ازیادت میره

بعدش خبر میدن بیا که داره عشقت میمیره

عکسای نازنین تو با چند تا گل کنارمه

یه بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه

تنها دلیل زندگی! با یه غمی دوست دارم

داغ دلم تازه میشه اسمتو وقتی میارم

وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر

مگه نگفتم چشاتو از چشم من هیچ وقت نگیر

حرف منو به دل نگیر همش غم غریبیه

تو رفتی من غریب شدم چه دنیای عجیبیه!

میگم شبا ستاره ها تا می تونن دعات کنن

نورشون بدرقه پاکی لحظه هات کنن

تنها دلیل زندگیم!

با یه غمی دوستت دارم... 

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:26 توسط ♥نگین♥| |

تا حالا بهت نگفتم ولی حالا میخوام بگم  بی تو میمیرم ..

میخوام بگم تو دنیای منی ..

میخوام بگم با تو بودن چه لذتی داره ..

میخوام بگم دوست دارم فقط به خاطر خودت !!

میخوام بگم شدی مجنون عشقم ...

میخوام بگم هر وقت اراده کنی برات میمیرم !

میخوام بگم که میخوام دلمو فرش زیر پات کنم ..

میخوام بگم اگه یه روز نبینمت چقدر دلم برات تنگ میشه !!

میخوام بگم نبودنت برام پایان زندگیه  !!

میخوام بگم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوست دارم

میخوام بگم یه گوشه چشاتو به همه دنیا نمیدم

میخوام بگم هیچ وقت طاقت هجرتو ندارم

میخوام بگم مثل خرابههای بم خرابتم

میخوام بگم بیشتر از عشق لیلی به مجنون عاشقتم ...

میخوام بگم هر جور که باشی دوست دارم !!

میخوام بگم غم تو رو به شادی دیگران نمیدم !!

میخوام بگم اگه حتی من رو هم دوست نداشته باشی من دوست دارم ..

میخوام بگم مثل نفسی برام اگه نباشی منم نیستم

میخوام بگم هر شب با خیالت میخوابم !!

میخوام بگم جایگاه همیشگی تو قلب منه !!

میخوام بگم حاضرم قشنگترین لحظههام رو با سخت ترین دقایقت عوض کنم ..

میخوام بگم لحظه ای که تو رو میبینم بهترین لحظه زندگیمه !!

میخوام بگم در حد پرستش دوست دارم؟...

 

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:11 توسط ♥نگین♥| |


Power By: LoxBlog.Com