♥♥♥فرشته های عاشق♥♥♥

♥♥♥حرفی ندارم..من حاضرم حتی جانم به لبم برسد،اگرتوجانم باشی...♥♥♥

 سکـــــوت میکنم

بگذارحرفــــها آنقدر یکدیگر را بزننــــد ؛ تا بمیرنــــد ... !!!

 

نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:51 توسط ♥نگین♥| |


يک جايي مي رسد که آدم دست به خودکشـــي مي زند،
نــه اينــکه يک تــيغ بردارد رگــ...ش را بزنـــد...نــه!
قيـــد احســـاسش را مـــي زنـد.


نوشته شده در سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:,ساعت 18:52 توسط ♥نگین♥| |

عشق هایت را مثل
کانال تلویزیون عوض می کنی
و افتخار می کنی،
که عشق برایت این چنین است !
و من می خندم …
به برنامه هایی که هیچکدام ،
ارزش دیدن ندارند . . .

نوشته شده در شنبه 21 مرداد 1391برچسب:,ساعت 19:27 توسط ♥نگین♥| |

إی روزِگــ ــار

مَن راهـ ـهای نَـرفته

بسیار دارَمـ

أمّــا با تو یــِکی زیـادی راهـ آمده ام !!



نوشته شده در شنبه 21 مرداد 1391برچسب:,ساعت 19:17 توسط ♥نگین♥| |

سلام

چطورین؟؟؟؟؟؟امروزحالم اساسی گرفته

زنگ زدم به دوستم گفت امسال شیفت ثابت شدیم،اونم چی؟؟؟؟؟؟؟صبـــــــــــــــــــــــــــح

وای خدابگم چیکارآموزش پرورش نکنه بااین بخشنامه هاش

بگیرم تک تکشون رولـــــــه کنم

آخه من موندم800دانش آموزروچطورمیخوان جاکنن تو15کلاس فسقلی

بازم شکرخدا این مدیرومعاون ترسناک میرن

من که میدونم بدترشون میان امسال

بازم شکرخداماپیش دانشگاهیم ودوروزآخرهفته تعطیلیم

خلاصه بدجور بی اعصابـــــــــــــــــم

لعـــــــــــــــــــــــنــــــــــــــــــــتـــــــــــــــــــــــــــــــــیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

نوشته شده در دو شنبه 15 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:59 توسط ♥نگین♥| |


شيشه ي احساس مرا دست نزن
 
چندشم ميشود از لکه ي انگشت دروغ!
 
آنکه ميگفت که احساس مرا خوب مي فهمد
 
کو؟ کجا رفت که احساس مرا خوب فروخت
...

نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 19:35 توسط ♥نگین♥| |


اي کاش باور مي کرديم که … مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم

اي کاش باور مي کرديم که … گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي

اي کاش باور مي کرديم که … راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است

اي کاش باور مي کرديم که … زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند

اي کاش باور مي کرديم که … پول شخصيت نمي خرد

اي کاش باور مي کرديم که … تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند

اي کاش باور مي کرديم که … خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم

اي کاش باور مي کرديم که … چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد

اي کاش باور مي کرديم که … اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان

اي کاش باور مي کرديم که … وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد

اي کاش باور مي کرديم که … هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم

اي کاش باور مي کرديم که … زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم

اي کاش باور مي کرديم که … فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

اي کاش باور مي کرديم که … آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم

اي کاش باور مي کرديم که … لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد

نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 19:29 توسط ♥نگین♥| |


دوباره دلم بوي خاک مي خواد .... بوي چادر خاکي ... مست مي شي ... مست مست ....

اصلا تو اين مستيه است  که خيلي چيزها رو  مي فهمي .... آخ خدا ...

چه قدر خاک خورده شدي ! کجا رو نگاه مي کني با توام آره با تو  آره  با خودت خودم .. انقدر

روزگار با هام بازي  کرد که خودمو از اين بازي هاي تکراري بيرون کشيدم حتي ...حتي تو

مخيله ام هم نمي گنجيد که اينجوري همه چيز رو کنار بگذارم ...

دل کندن آسون نبود اما دل کندم از همه دنيا از ... اي دنيا اي دنيا ديگه  شناختمت ديگه

فهميدم چه قدر...... مي بيني چه قدر برام کوچيک شدي ! تو کوچيک شدي و من درد

کشيدم ... درد کشيدم و آه نگفتم ... تو نامردي کردي و من  به خودم پيچيدم ... تو دو رنگي

کردي و من يکرنگ بودم ...

ديگه تموم شد نقطه سر خط ! ديگه بازيچه ات نمي شم برو برو من و تو راهمون از هم

جداست ... به خاک نشستم و به خاک ماليدم ... برو مي خوام فقط بوي خاک بدم ... بعدشم

خدامی دونه...

 

نوشته شده در جمعه 6 مرداد 1391برچسب:,ساعت 18:45 توسط ♥نگین♥| |


امشب باز بي خوابي زده به سرم!!!نميدونم چرا؟يعني دقيق نميدونم!!

حال گرفته چون ياد كاراي اين يه مدت خودم افتادم كه چقدر مزخرف بوده اعصابم بهم ميريزه!!

ولي به يك سري چيزا رسيدم كه شايد خيليا موافق نباشن.شايد اگر جاي من بودن هم عقيده

 ميشدن باهام.ولي مهم نيست

من احمق بودم فكر ميكردم عاشقم.ولي نبودم.فقط يه واستگي شديد كه داشت كار ميداد

دستم خوب شد كه فهميدم خريت محض هست و تمومش كردم.

ولي به چه قيمتي!!به قيمت اشكاي ارزشمندم!!يا قلبم كه حالا ديگه مثل يه فرد عادي نيست!!

ومشكل پيدا كرده و اينها همگي از ارمغانات به قول بعضيا عشقه!!

يه تجربه بود ولي خيلي تلخ!!!

كاش از تجارب بقيه استفاده ميكردم و نميرفتم درونش!!!خيلي خوشحالم كه تموم كردم .و1

لحظه هم به برگشت فكر نميكنم.ولي اينكه خيلي چيزامو تو اين راه از دست دادم

وقتي بهشون فكر ميكنم قلبم به درد مياد و سرم گيج ميره.خيلي دردناكه!!!

اون داشت منو از خودم از اصالت وجوديم از خدام از زندگي عاديم دور ميكرد منو براي خودش

ميخواست در انحصار خودش و من از اسارت متنفرم

و مهم تر از همه اينكه من خيلي حدوحدودا برام مهم بود كه براش مهم نبود ميخاست ظاهر

سازي كنه ولي نميتونست خيلي صبر كردم ولي درست نشد و ديوار خواستها هر روز بزرگتر

ميشد و من هر روز افسرده تر و داغون تر از قبل

ولي فهميدم كه اشتباه بود و هرگز نبايستي جلو ميرفتم آواز دقل از دور خوش بودو از نزديك

افتضاح بود

ومن!!!حالا موندم با هزاران خاطره كه يادآوريش باعث عذابم ميشه ولي دوست داشتم

ميتونستم خودمو خفه كنم بخاطر اين حماقتم

ننميدونم چكار كردم درحق كي بدي كردم؟؟؟!!!!!!!!كيو مسخره كردم !!!!!!كه عاقبتم اين شد

ولي هرگز نميبخشم انتظارا و كارايي كه بخاطرش كردم.اون چي؟!!!فقط سواستفاده از من

احمق !!!از احساسم !!از جايگاهم!!

براي خودم متاسفم.يادم رفته بود كه ...

ولي افسوس گذشته خوردن فايده اي نداره

حالا من موندمو 1دنيا حسرت. حسرت اينكه كاش بيخيال ميشدم و نميرفتم سراغش و كاش

جوابشو نميدادم

ولي دريغا!!!خيلي دوست داشتم كسي بلندم ميكرد و ميگفت همه اينا 1خوابه!!!ميگفت دختر

بلند شو داري كابوس ميبيني ولي حقيقت محضي بيش نيست ومن ازش متنفرم

وحالا ديگه ننميتونم!!!اين يكي كاري بهم كرد كه ديگه پشت دستمو داغ بذارمو و از 7فرسخي

اين جريانات دوست داشتن نگذرم.

حالا ديگه از هر چي دوست داشتن و عشق براي خودم متنفرم.حالم از محبت كردنو دوست

داشتن كسي بهم ميخوره

لذت بردن از بازي دادن احساس ديگران در نقاب عشق اين تنها عنوانيه كه من ميتوننم براي اين

عشق و دوست داشتنها بذارم

وديگه اينكه فهميدم هيچ كس و هيچ چيز ارزش اونو نداره كه بخام خودمو بخاطرش نابود

كنم.خودخواه نبودم ولي از اين به بعد خودم رو مد نظر ميگيرمو بعد به بقيه فكر ميكنم.از هر

حس دوست داشتني احساس ترس ميكنم

من نبايد بخاطر بدست اوردن چيزي بهترينايي كه دارمو از دست بدم و ديگه حاضر نيستم بخاطر

احدي از عزيزانم از خانواده خوبم بگذرم.خيلي قدر نشناسم كه ميخاستم خانوادمو آزرده خاطر

كنم براي يه آدم كه فقط دنبال.....

من انتقام خودمو از اين دنياي كثيف ميگيرم.

به اين رسيدم كه ديگه دهقان فداكار نشم.زمونه دهقان بودن گذشته و ريزعلي هايي كه لباس

از تن خود زدودن تا ديگري رو نجات بدن توي اين دنيا جايي ندارن.اينجا رسم مردمونش بده و بايد

بد باشي تا بتوني بموني.اين راز بقاي آدميست در اين دنياي پوچ.ديگه دلسوزي نميكنم براي

احدي از خلق خدا كه آخرش به قيمت جون و سلامتي خودمو باباي عزيزم تموم بشه

هيچ كس لياقت اينو نداره كه من بخام بخاطرش از بابام و از خونوادم بگذرم.خيلي خوشحالم كه

زود به اين نتجه رسيدم.خيلي...

من نوعي ياد گرفتم كه نبايد باهر كسي مثل خودش

باشم و جواب خوبيو باخوبي و جواب بديو تاجايي كه ميتونم باخوبي ندم.

چون سوءاستفاده كردن از جواب خوب دادنم.خيلي هم سوء استفاده كردن سعي داشتم به

روي خودم نيارم تا شايد درست كنن خودشون رو ولي فايده اي نداشت

(این مطلب ازوب یکی ازدوستامه،درددل منم همینه بخدا)

 

نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت 18:15 توسط ♥نگین♥| |


Power By: LoxBlog.Com